هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 20 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

بدون عنوان

دخمل عزززززززیزززززم تازگی چند حرف جدید یاد گرفتی میگی دددَ یعنی بریم بیرون با دستات اشاره میکنی میگی بیا تا میگیم دست دستی دست میزنی و دیشب هم برای اولین بار گفتی هَم یعنی شیر میخوای قربون حرف زدنات عزیز دلم ...
8 دی 1392

پنج شنبه ای که گذشت

پنج شنبه ای که گذشت رفتیم خونه خاله عاطفه با خاله سپیده و مهیار کوچولو (دوستای دانشگاه مامانی) رفتیم ناهار اندیشه اونم دو نفری خیلی خوش گذشت با مهیار کوچولو عکس انداختی مامانی عاطفه جونم زحمت کشیده بودن و یه لباس برای شما بافته بودن که خیلی بهت میاد ، راستی خاله حدیث جونی هم قبل از اینکه به دنیا بیای برای شما لباس بافته بودن که الان اندازت اینم عکسات لباس که مامانی عاطفه جون زحمت کشیدن بافتن   اینم لباسی که خاله حدیث جون زحمت کشیدن براتون بافتن اینم عکس با مهیار کوچولو ...
7 دی 1392

مریض شدن بابایی

سلام عسسسل مامان دیروز بابایی مریض شده بود رفتیم بیمارستان واقعاً عجب پرستاری اصلاً رحم و مروت ندارن، بابایی کلیه اش سنگ آورده بود از صبح بیمارستان بودیم و تا عصر خدا رو شکر یه مقدار از سنگ و دفع کرد  امروز هم حالش یه کم بهتر شده تو هم میرفتی پیش بابایی هی نازش میکردی قربونت بشم ،یه چند روزی همش کلافه ای خیلی کم شیر و غذا میخوری میترسم وزنت خیلی بیاد پایین فکر کنم به خاطر دندونت ...
26 آذر 1392