هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

تولد بابایی

پنج شنبه شب برای بابایی تولد گرفتیم من موقعی که از سرکار میومدم چهارشنبه برای بابایی کادو و کیک خریدم و شب وقتی بابایی اومد شمع های کیک روشن کردم و برقها رو هم خاموش کردم ، بعد پشت در منتظر بابایی شدیم وقتی اومد کلی شوکه شد و ذوق کرد آخه فکر میکرد تولدش 27 آبانه . . . . .   ...
21 آبان 1392

اولین نشستنت بدون کمک

هیما جون مامانی اولین باری که بدون کمک نشستی ،عشق مامان، قربونت بشم اینم کتاب مورد علاقه ات نی نی کوچولوه که خیلی دوستش داری وقتی سی دیشو میزارم برات با  علاقه گوش میکنی در مورد میوه ها و حیوونهای توی باغ وحشه  که یکی یکی خودشونو با شعر معرفی میکنن . . . . . . تازگیها هم  شبها از خواب بیدار میشی گریه میکنی نمیدونم لثه هات میخاره  یا چیزه دیگس ...
14 آبان 1392

عسل مامان

. . . . . . همیشه از نگاه تو با تو عبور میکنم از اینکه عاشق توام حس غرور میکنم با نفس ساده تو غرق ترانه میشوم با تو ستاره میشوم،با تو ستاره میشوم   ...
13 آبان 1392

تولد بابایی

عزیز دلم 17 آبان تولد بابایی ،میخوام برای 17ام کلی ذوق زدش کنم تقریباً یک هفته مونده تا تولدش میخوام برای آخر هفته کلی برنامه ریزی کنم ...
8 آبان 1392

اولین تجربه های هیما

پا به پای کودکی هایت من نیز کودکی را تجربه کردم ........... برای درک آغوشم شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من   عزیز دلم سلام دیروز برای اولین بار که روی رورواک نشستی خیلی ترسیده بودی گریه میکردی نمیخواستی توش بشینی اما تنونستی به ترست غلبه کنی و چند قدم راه رفتی  عززززیززززم شب هم رفتیم پارک کلی دوست داشتی سوار تاب شدی گذاشتیمت روی سرسره لیز خوردی   ...
5 آبان 1392

واکسن 6ماهگی

عشق در لحظه پدید می آید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است ........... دوووووست دارم عزززززیززززم   خوشگل مامان بیست و پنجم بردیمت بهداشت قدت 64 سانیمتر و دور سرت 41.5 سانتیمتر و وزنتم مثل ماههای قبل بازم کم بود تازه به زور شده بودی 6 کیلوگرم بعدش بردیمت که واکسن بزنی اینقدر گریه کردی که بهداشتو گذاشته بودی روی سرت منم که تازه یکی از واکسناتو زدی سریع اومدم پیشت بغل کردم تازه ساکت شده بودی که مامانی گفت هنوز یکی دیگه هم باید بزنی قربونت بشم اینقدر گریه   کردی که دل مامان ریش شد بعد از واکسن تا چند دقیقه همش هقهق میکردی  بهت شیر دادم...
4 آبان 1392

بازی و قل خوردن هیما جون جون ی ی ی

چیزهای خوب به سراغ کسانی میروند که صبر میکنن اما چیزهای بهتر به سراغ کسانی میروند که تلاش میکنن ........   عسل مامان سلام دیشب کلی با بابایی بازی کردی همش قل میخوردی میرفتی اینور اونور هی رو نوک انگشت پاهات وایمیستادی هر روز که میگذره شیطونتر و بامزه تر میشی لثه ات خیلی میخاره داری دندون درمیاری خیلی اذیت میشی عزیزم خیلی ی ی ی ی دوس س س ت دارررررم ...
4 آبان 1392