یک لحظه غفلت
قربونت بشم آخر این کنجکاوی کار دستمون داد ،بعد از اینکه لباسا رو اتو کردم اتو رو گذاشتم سر جاش و رفتم یکدفعه صدای جیغ بلندی شنیدم تا اومدم پیشت دیدم دست و با اتو سوزندی چقدر گریه کردی عزیزم این تلخ ترین اتفاق بود که دلمو آتیش زد ...
نویسنده :
مامانیش
15:34
آتلیه یک سالگی دخترم
دریای زیبا
هفته گذشته رفتیم فریدونکنار خیلی خوش گذشت، اینم بابا جونی در حال آماده کردن کباب اینم شما هستید که داری تو حیاط سنگ بازی میکنی عززززززززززیززززززززززززززم اینجا هم کنار ساحل نشستی داری شن بازی میکنی اینم هیما جون در حال فتح پله ها تا یه لحظه ازت غافل میشدیم میرفتی بالا اینم هیما جونی با مامانی اینم هیما با بابایی اینم یه عکس دسته جمعی ...
نویسنده :
مامانیش
8:57
آبگرم محلات
جمعه ای با بابایی رفتیم آبگرم محلات خیلی خوش گذشت،گذاشتیم تو وان خیلی بازی کردی بعد از کلی بازی تو آب از خستگی بیهوش شدی اینقدر خسته شده بودی که بدون اینکه شیر بخوری خوابیدی اینم عکس مامانی و بابایی ...
نویسنده :
مامانیش
12:01
اولین های دختر عزیزم
اولین قدمهای کوچک هیمای عزیزم البته با لرزش دست مامان عکست خوب نیفتاد اولین گامهای هیما با کفش بابایی اولین کتابی که پاره کردی اولین اسب سکه ای اولین لباس تابستونی ...
نویسنده :
مامانیش
15:39