هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

مریض شدن بابایی

سلام عسسسل مامان دیروز بابایی مریض شده بود رفتیم بیمارستان واقعاً عجب پرستاری اصلاً رحم و مروت ندارن، بابایی کلیه اش سنگ آورده بود از صبح بیمارستان بودیم و تا عصر خدا رو شکر یه مقدار از سنگ و دفع کرد  امروز هم حالش یه کم بهتر شده تو هم میرفتی پیش بابایی هی نازش میکردی قربونت بشم ،یه چند روزی همش کلافه ای خیلی کم شیر و غذا میخوری میترسم وزنت خیلی بیاد پایین فکر کنم به خاطر دندونت ...
26 آذر 1392

دخمل بلا

وووووای عزززززیزززززم دخمل مامان دیروز مامانو شگفت زده کرد تو آشپزخونه بودم دیدم از سکو اومد بالا وای که از تعجب ماتم برده بود     ...
11 آذر 1392

بدون عنوان

الو... خونه خدا.... الو....؟؟ خونه خدا...؟؟ خدایا نذار بزرگ شم... الو ... الو... سلام... کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمی ده؟ یهو یه صدای مهربون...! مثل اینکه صدای یه فرشتس... بله با کی کار داری کوچولو ؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده... بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم... هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم... صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود... بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره... مگه کسی می تونه ...
26 آبان 1392

روزهای که گذشت

سلام گل مامان روز عاشورا بابایی گفت بریم بیرون تصمیم بر این شد بریم سلطانیه ویلا خاله مرضیه  قرار شد سر راه به خاله زنگ بزنیم ببینیم میاد زنگ زدیم گفت آره منم میام تو جاده چند تا تصادف شده بود کمی ترافیک بود به قزوین که رسیدیم گفتیم یه چیزی بخوریم بعد راه بیفتیم خاله نذری پخته بود کمی خوردیم یه مقدار بابایی استراحت کرد بعد راه افتادیم به طرفه سلطانیه 5 کیلومتری تاکستان یکدفعه بابایی گفت لاستیک ماشین ترکیده زدیم بغل رفت لاستیکها رو چک کرد اومد گفت نه چیزی نشده حتما چیزی وسط جاده بوده همین که خواست راه بیفتاده دیدیم یه صدایی اومد رفت پایین گفت لاستیک از جاش دراومده یه خطر بزرگ از سرمون گذشت خدا رو شکر ز...
26 آبان 1392

تولد مامان هیما

تو لدت مبارک مامانی از طرف هیما و خاله حدیث امروز تولد مامانیه قربونت بشم ،دیشب من و تو بابایی و مادربزرگ،دختر خاله سحر رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت اما دوباره موقع شام اینقدر شلوغ کردی میخواستی به تو هم غذا بدیم آخر مامانی مجبور شد زود بخوره تو رو با خودش ببره بیرون تا ما راحت شام بخوریم خیلی خوش گذشت ...
25 آبان 1392

بدون عنوان

روز عاشورا اومدیم تهران بعد از ظهر رفتیم خونه خاله فاطی از اونجا رفتیم هیئت تو خیلی ذوق کرده بودی ...
25 آبان 1392

بدترین روزها

راستی شب تولد خیلی خوش گذشت اما شب حسابی حالمون گرفته شد آخه شما  شب هر یک ساعت بیدار میشدی و گریه میکردی جمعه ، با هم رفتیم خونه خاله  فاطی و اسنک درست کردیم عصر دیدم که تب کردی و حال نداری به بابایی زنگ  زدم رفتیم دکتر عمومی گفت چیزی نیست حتما داره دندون در میاره چند تا شیاف  شربت داد اما تا صبح تب کردی من اینقدر ترسیده بودم که نگو تبت تا 40 هم رسیده  بود اصلا شب خوبی نبود تا صبح کنارت بیدار بودم صبح با بابایی رفتیم مطب دکتر گرکانی گفت سرما خوردی اما بازم تا صبح خوابت نبرد دیگه چه دردسرهایی کشیدم این چند روز . . . . . اینم زمانی بود که تازه تبت کمتر شده بود ازت ...
21 آبان 1392

تولد بابایی

پنج شنبه شب برای بابایی تولد گرفتیم من موقعی که از سرکار میومدم چهارشنبه برای بابایی کادو و کیک خریدم و شب وقتی بابایی اومد شمع های کیک روشن کردم و برقها رو هم خاموش کردم ، بعد پشت در منتظر بابایی شدیم وقتی اومد کلی شوکه شد و ذوق کرد آخه فکر میکرد تولدش 27 آبانه . . . . .   ...
21 آبان 1392