هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

روزهای که گذشت

1392/8/26 14:09
نویسنده : مامانیش
288 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل مامان

روز عاشورا بابایی گفت بریم بیرون تصمیم بر این شد بریم سلطانیه ویلا خاله مرضیه 

قرار شد سر راه به خاله زنگ بزنیم ببینیم میاد زنگ زدیم گفت آره منم میام تو جاده

چند تا تصادف شده بود کمی ترافیک بود به قزوین که رسیدیم گفتیم یه چیزی بخوریم

بعد راه بیفتیم خاله نذری پخته بود کمی خوردیم یه مقدار بابایی استراحت کرد بعد

راه افتادیم به طرفه سلطانیه 5 کیلومتری تاکستان یکدفعه بابایی گفت لاستیک ماشین

ترکیده زدیم بغل رفت لاستیکها رو چک کرد اومد گفت نه چیزی نشده حتما چیزی وسط

جاده بوده همین که خواست راه بیفتاده دیدیم یه صدایی اومد رفت پایین گفت لاستیک

از جاش دراومده یه خطر بزرگ از سرمون گذشت خدا رو شکر زنگ زدیم امداد خودرو

اومد رفتیم تاکستان تعمیرگاهی تا نگاه کرد گفت شانس اوردید پیچ بلبرینگ شل بسته

شده بوده آخه بابایی تازه برده تعمیرگاه اونم کم کاری کرده بود و پیچ و شل بسته بوده

از اونجا بابایی به دوستش زنگ زد گفت چی شده  اونا هم که قزوین بودن گفت بیاید

قزوین ، تعمیرکار هم ماشین و تعمیر جزی کرد گفت اگه با سرعت پایین برید تا قزوین

میره اینجوری شد که ما بجای سلطانیه رفتیم قزوین این اولین تجربه

.

.

.

.

هر چند عکس تار افتاده اما ما داریم برعکس ماشینای دیگه حرکت میکنیم


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نوشين مامان آريا
2 آذر 92 9:54
عزيزم خدا خيلي بهتون رحم كرد ايشااله از قضا و قدر و بلاها بدور باشين
مامانیش
پاسخ
ممنون خانومی