بدترین روزها
راستی شب تولد خیلی خوش گذشت اما شب حسابی حالمون گرفته شد آخه شما
شب هر یک ساعت بیدار میشدی و گریه میکردی جمعه ، با هم رفتیم خونه خاله
فاطی و اسنک درست کردیم عصر دیدم که تب کردی و حال نداری به بابایی زنگ
زدم رفتیم دکتر عمومی گفت چیزی نیست حتما داره دندون در میاره چند تا شیاف
شربت داد اما تا صبح تب کردی من اینقدر ترسیده بودم که نگو تبت تا 40 هم رسیده
بود اصلا شب خوبی نبود تا صبح کنارت بیدار بودم صبح با بابایی رفتیم مطب دکتر گرکانی
گفت سرما خوردی اما بازم تا صبح خوابت نبرد دیگه چه دردسرهایی کشیدم این چند روز
.
.
.
.
.
اینم زمانی بود که تازه تبت کمتر شده بود ازت عکس انداختم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی