هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 16 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

روزهای که گذشت

سلام گل مامان روز عاشورا بابایی گفت بریم بیرون تصمیم بر این شد بریم سلطانیه ویلا خاله مرضیه  قرار شد سر راه به خاله زنگ بزنیم ببینیم میاد زنگ زدیم گفت آره منم میام تو جاده چند تا تصادف شده بود کمی ترافیک بود به قزوین که رسیدیم گفتیم یه چیزی بخوریم بعد راه بیفتیم خاله نذری پخته بود کمی خوردیم یه مقدار بابایی استراحت کرد بعد راه افتادیم به طرفه سلطانیه 5 کیلومتری تاکستان یکدفعه بابایی گفت لاستیک ماشین ترکیده زدیم بغل رفت لاستیکها رو چک کرد اومد گفت نه چیزی نشده حتما چیزی وسط جاده بوده همین که خواست راه بیفتاده دیدیم یه صدایی اومد رفت پایین گفت لاستیک از جاش دراومده یه خطر بزرگ از سرمون گذشت خدا رو شکر ز...
26 آبان 1392

تولد مامان هیما

تو لدت مبارک مامانی از طرف هیما و خاله حدیث امروز تولد مامانیه قربونت بشم ،دیشب من و تو بابایی و مادربزرگ،دختر خاله سحر رفتیم بیرون خیلی خوش گذشت اما دوباره موقع شام اینقدر شلوغ کردی میخواستی به تو هم غذا بدیم آخر مامانی مجبور شد زود بخوره تو رو با خودش ببره بیرون تا ما راحت شام بخوریم خیلی خوش گذشت ...
25 آبان 1392

بدون عنوان

روز عاشورا اومدیم تهران بعد از ظهر رفتیم خونه خاله فاطی از اونجا رفتیم هیئت تو خیلی ذوق کرده بودی ...
25 آبان 1392

بدترین روزها

راستی شب تولد خیلی خوش گذشت اما شب حسابی حالمون گرفته شد آخه شما  شب هر یک ساعت بیدار میشدی و گریه میکردی جمعه ، با هم رفتیم خونه خاله  فاطی و اسنک درست کردیم عصر دیدم که تب کردی و حال نداری به بابایی زنگ  زدم رفتیم دکتر عمومی گفت چیزی نیست حتما داره دندون در میاره چند تا شیاف  شربت داد اما تا صبح تب کردی من اینقدر ترسیده بودم که نگو تبت تا 40 هم رسیده  بود اصلا شب خوبی نبود تا صبح کنارت بیدار بودم صبح با بابایی رفتیم مطب دکتر گرکانی گفت سرما خوردی اما بازم تا صبح خوابت نبرد دیگه چه دردسرهایی کشیدم این چند روز . . . . . اینم زمانی بود که تازه تبت کمتر شده بود ازت ...
21 آبان 1392

تولد بابایی

پنج شنبه شب برای بابایی تولد گرفتیم من موقعی که از سرکار میومدم چهارشنبه برای بابایی کادو و کیک خریدم و شب وقتی بابایی اومد شمع های کیک روشن کردم و برقها رو هم خاموش کردم ، بعد پشت در منتظر بابایی شدیم وقتی اومد کلی شوکه شد و ذوق کرد آخه فکر میکرد تولدش 27 آبانه . . . . .   ...
21 آبان 1392

اولین نشستنت بدون کمک

هیما جون مامانی اولین باری که بدون کمک نشستی ،عشق مامان، قربونت بشم اینم کتاب مورد علاقه ات نی نی کوچولوه که خیلی دوستش داری وقتی سی دیشو میزارم برات با  علاقه گوش میکنی در مورد میوه ها و حیوونهای توی باغ وحشه  که یکی یکی خودشونو با شعر معرفی میکنن . . . . . . تازگیها هم  شبها از خواب بیدار میشی گریه میکنی نمیدونم لثه هات میخاره  یا چیزه دیگس ...
14 آبان 1392

عسل مامان

. . . . . . همیشه از نگاه تو با تو عبور میکنم از اینکه عاشق توام حس غرور میکنم با نفس ساده تو غرق ترانه میشوم با تو ستاره میشوم،با تو ستاره میشوم   ...
13 آبان 1392

تولد بابایی

عزیز دلم 17 آبان تولد بابایی ،میخوام برای 17ام کلی ذوق زدش کنم تقریباً یک هفته مونده تا تولدش میخوام برای آخر هفته کلی برنامه ریزی کنم ...
8 آبان 1392

اولین تجربه های هیما

پا به پای کودکی هایت من نیز کودکی را تجربه کردم ........... برای درک آغوشم شروع کن یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من   عزیز دلم سلام دیروز برای اولین بار که روی رورواک نشستی خیلی ترسیده بودی گریه میکردی نمیخواستی توش بشینی اما تنونستی به ترست غلبه کنی و چند قدم راه رفتی  عززززیززززم شب هم رفتیم پارک کلی دوست داشتی سوار تاب شدی گذاشتیمت روی سرسره لیز خوردی   ...
5 آبان 1392