روزهای که گذشت
سلام گل مامان روز عاشورا بابایی گفت بریم بیرون تصمیم بر این شد بریم سلطانیه ویلا خاله مرضیه قرار شد سر راه به خاله زنگ بزنیم ببینیم میاد زنگ زدیم گفت آره منم میام تو جاده چند تا تصادف شده بود کمی ترافیک بود به قزوین که رسیدیم گفتیم یه چیزی بخوریم بعد راه بیفتیم خاله نذری پخته بود کمی خوردیم یه مقدار بابایی استراحت کرد بعد راه افتادیم به طرفه سلطانیه 5 کیلومتری تاکستان یکدفعه بابایی گفت لاستیک ماشین ترکیده زدیم بغل رفت لاستیکها رو چک کرد اومد گفت نه چیزی نشده حتما چیزی وسط جاده بوده همین که خواست راه بیفتاده دیدیم یه صدایی اومد رفت پایین گفت لاستیک از جاش دراومده یه خطر بزرگ از سرمون گذشت خدا رو شکر ز...
نویسنده :
مامانیش
14:09