هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

بدون عنوان

دخمل عزززززززیزززززم تازگی چند حرف جدید یاد گرفتی میگی دددَ یعنی بریم بیرون با دستات اشاره میکنی میگی بیا تا میگیم دست دستی دست میزنی و دیشب هم برای اولین بار گفتی هَم یعنی شیر میخوای قربون حرف زدنات عزیز دلم ...
8 دی 1392

پنج شنبه ای که گذشت

پنج شنبه ای که گذشت رفتیم خونه خاله عاطفه با خاله سپیده و مهیار کوچولو (دوستای دانشگاه مامانی) رفتیم ناهار اندیشه اونم دو نفری خیلی خوش گذشت با مهیار کوچولو عکس انداختی مامانی عاطفه جونم زحمت کشیده بودن و یه لباس برای شما بافته بودن که خیلی بهت میاد ، راستی خاله حدیث جونی هم قبل از اینکه به دنیا بیای برای شما لباس بافته بودن که الان اندازت اینم عکسات لباس که مامانی عاطفه جون زحمت کشیدن بافتن   اینم لباسی که خاله حدیث جون زحمت کشیدن براتون بافتن اینم عکس با مهیار کوچولو ...
7 دی 1392

مریض شدن بابایی

سلام عسسسل مامان دیروز بابایی مریض شده بود رفتیم بیمارستان واقعاً عجب پرستاری اصلاً رحم و مروت ندارن، بابایی کلیه اش سنگ آورده بود از صبح بیمارستان بودیم و تا عصر خدا رو شکر یه مقدار از سنگ و دفع کرد  امروز هم حالش یه کم بهتر شده تو هم میرفتی پیش بابایی هی نازش میکردی قربونت بشم ،یه چند روزی همش کلافه ای خیلی کم شیر و غذا میخوری میترسم وزنت خیلی بیاد پایین فکر کنم به خاطر دندونت ...
26 آذر 1392

دخمل بلا

وووووای عزززززیزززززم دخمل مامان دیروز مامانو شگفت زده کرد تو آشپزخونه بودم دیدم از سکو اومد بالا وای که از تعجب ماتم برده بود     ...
11 آذر 1392

بدون عنوان

الو... خونه خدا.... الو....؟؟ خونه خدا...؟؟ خدایا نذار بزرگ شم... الو ... الو... سلام... کسی اونجا نیست؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمی ده؟ یهو یه صدای مهربون...! مثل اینکه صدای یه فرشتس... بله با کی کار داری کوچولو ؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده... بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم... هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم... صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود... بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره... مگه کسی می تونه ...
26 آبان 1392