هیماهیما، تا این لحظه: 11 سال و 17 روز سن داره

بانی عشق(عشق مامان و بابا)

نامه ای برای دخترم

هیمای عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت ت...
14 مرداد 1393

دلنوشته ای برای هیمای قشنگم

دخترم به توزندگی را خواهم اموخت اما خودت بهتر ازمن بیاموز درست زندگی کردن را بیاموز اگر دلت شکست اشک درمانش خواهد بود اگر ترسیدی توکل به معبودت درمانت میشود دخترم بیاموز که مهربانی دلیل نمیخواهد اما به کدام انسان مهر ورزیدن حتما دلیل میخواهد ....حتما دلیل میخواهد ...با کدام پرنده پریدن فکر میخواهد دخترم عشق منطق نمی شناسد اما چگونه عاشق باشی دلیل میخواهد دخترم دنبال نام نباش که مهربانی به مهربانترین مخلوقات خدا ترا نامی خواهد کرد دخترم ترا نامی نیک نهادم و دوست دارم که تورا درخوشنامترین مردم در نزد خدا ببینم هرچند اگر انزمان در کنارت نباشم اما در اسمان خدا ترانظاره خواهم کرد دخترم خوب باش بادلیل وگاهی بیدلیل دخ...
23 تير 1393

یک لحظه غفلت

قربونت بشم آخر این کنجکاوی کار دستمون داد ،بعد از اینکه لباسا رو اتو کردم اتو رو گذاشتم سر جاش و رفتم یکدفعه صدای جیغ بلندی شنیدم تا اومدم پیشت دیدم دست و با اتو سوزندی چقدر گریه کردی عزیزم این تلخ ترین اتفاق بود که دلمو آتیش زد ...
21 خرداد 1393

دریای زیبا

هفته گذشته رفتیم فریدونکنار خیلی خوش گذشت، اینم بابا جونی در حال آماده کردن کباب اینم شما هستید که داری تو حیاط سنگ بازی میکنی عززززززززززیززززززززززززززم اینجا هم کنار ساحل نشستی داری شن بازی میکنی اینم هیما جون در حال فتح پله ها تا یه لحظه ازت غافل میشدیم میرفتی بالا       اینم هیما جونی با مامانی اینم هیما با بابایی اینم یه عکس دسته جمعی ...
5 خرداد 1393
2040 13 10 ادامه مطلب

آبگرم محلات

جمعه ای با بابایی رفتیم آبگرم محلات خیلی خوش گذشت،گذاشتیم تو وان خیلی بازی کردی بعد از کلی بازی تو آب از خستگی بیهوش شدی اینقدر خسته شده بودی که بدون اینکه شیر  بخوری خوابیدی           اینم عکس مامانی و بابایی ...
28 ارديبهشت 1393

اولین های دختر عزیزم

اولین قدمهای کوچک هیمای عزیزم البته با لرزش دست مامان عکست خوب نیفتاد اولین گامهای هیما با کفش بابایی اولین کتابی که پاره کردی اولین اسب سکه ای    اولین لباس تابستونی ...
6 ارديبهشت 1393